دوم دبیرستان بودم .اول هفته روز شنبه خیلی گیج میزدم چون شبش خوب خابیده بودم دخترخاله هام خونمون بودن تا نصف شب بیدار بودیم ساعتای سه شب خابیدم .شش صبح درباآلارم گوشی بیدارشدم خمیازه کشیدم و بزور بلند شدم حوصلع رفتن مدرسع رو نداشتم بلاخره اماده شدم ورفتم مدرسع.از اونجایی اخرای اسفند بود ونوروز نزدیک بابچه ها تصمیم گرفتیم روز یکشنبه رو نریم مدرسه چون همه دبیرا امتحان گذاشته بودن هفت امتحان تو یه روز .نرفتیم از اونجایی هفته اخر بود و بیشتر بچه ها مدرسه نرفته بودن .مدیر مدرسمون روز جمعه به امام جماعت سپرده بود اعلام کنه ک بچه ها برن مدرسه .ماهم ک مثلا ترسیده بودیم نرفتیم تا بعد عید .بعد عید صف طولانی تشکیل داده بود ونذاشت مابریم کلاس .ماهم ازخدا خاسته منتظر همچین چیزی بودیم .ولی ب واسطه یکی از دبیرا اخرش رفتیم کلاس .